بسمه تعالی
بچه مسلمان باشی و اینقدر بی توفیق؟
دوستی که از همان روز اول سفت و سخت می گفت من نمی آیم الان دارد از میان قاب دوربین به من بی توفیق لبخند می زند و منی که حتی اسمم را هم نوشته بودم الان باید حسرت توفیق نداشته را بخورم و دلم را به گرفتن چند عکس و قرار دادنشان در این وبلاگ خوش کنم !
تابلو هیئت را در یک محل مناسب نصب کرده ایم تا هر که از در می آید بداند قرار ما اینجاست:
زن و مرد، پیر و جوان، همه و همه این نود و چند نفری که برات زیارت به نامشان صادر شده الان به عالم و آدم فخر می فروشند و دل در دلشان نیست که آقای غریب خراسان به حضور طلبیده ایشان را و من ...
کاش چشمهای ما به حقیقت عالم راه داشت تا می فهمیدیم چطور می شود که عاشق در چشم معشوق مورد قبول واقع می شود و چه رازی ست در ولایت این خاندان که اهلش آن را با تمام عالم عوض نمی کنند.
آقای ابراهیمی مشغول کنترل اسامی با افراد حاضر است تا مبادا کسی جا مانده باشد. آیا کسی هست که نگران دل جامانده ما هم باشد؟
این یکی با وجود کهولت سن و بیماری به عشق ولایت آل محمد (ص) و زیارت امام رئوفش رضا (ع) بار سفر بسته و اگر به دلش رجوع کنی خواهی دید که با همان حال مریضش می گوید: بابی انت و امی یا علی بن موسی الرضا (ع). و آن کودک دوست داشتنی که از همین الان جانش با ولایت فاطمه زهرا (س) و فرزندانش سرشته می شود.
تا بوده در این مرز و بوم ولایت آل علی (ع) بوده و ارادت به علما و هر آنکس که منتسب به خاندان پاک و طاهر ایشان باشد. آقای واحدی است و برکتی که به واسطه سیادتش بر این کاروان حکمفرماست. روحانی بزرگوار دیگری هم با ما به مشهد می آید، همو که وبلاگ یک طلبه را می نویسد. با علما که دمخور باشی خیالت راحت است بیراهه نمی روی. آقای فخری مدیرعامل پارسی بلاگ هم در جمع ماست. احوال پرسی ایشان با آقای واحدی فرصت خوبی بود برای یک عکس یادگاری. من هم از فرصت استفاده می کنم و از او قول میگیرم تا وبلاگ مرا به خاطر دیر به دیر نوشتن حذف نکند !
همه آمده اند. دعوت دعوت عام است و زن و مرد و پیر و جوان ندارد. راستی، چه کسی گفته که بزرگترها با اینترنت قهرند؟ این همه پیر و بزرگی که می بینید همه با اینترنت ثبت نام کرده اند و با جوانترها عازم زیارت امام رضا (ع) هستند. این سفر نشان داد که می شود اهل علم روز بود و قدیمی ترها را هم با آن آشتی داد !
این اهل کاروانند که سرخوش از دعوتی که شده اند در گوشه و کنار با هم به خنده و گفتگو مشغولند، و این من که با حسرت در بین ایشان چنان مادر گم کرده ای می گردم و هر از چندی عکسی می گیرم به یادگار و با هر عکسی با خودم می گویم: راستی در بین ایشان کسی هست که بداند در دل من جامانده چه میگذرد ؟
زمان به سرعت برای من و به کندی برای اهل کاروان می گذرد. کم کم به ساعت 11 نزدیک می شویم و همه آماده حرکت به طرف قطار می شوند.
بچه ها که سوار قطار که می شوند دلم بیشتر می گیرد ولی خنده و شادی کاروان را نمی شود خراب کرد. می خندم و با همه خداحافظی می کنم. سید از پشت شیشه قطار می گفت: اگه راست میگی همین الان بیا بالا و با ما برو مشهد. و من ناراحت از دعوتی که نشده ام در دلم می گویم: مگر می شود بی دعوت به مشهد رفت؟
با عجله عکسها را از دوربین برمیدارم و بعد از تحویل دوربین به بچه های گروه مشغول تماشای دوستان از پشت شیشه های قطار می شوم و دست آخر هم این اهل کاروان بودند که به طرف مشهد راه افتادند و این من که با دلی پر حسرت راهی خانه می شدم تا عکسها را برای وبلاگ آماده کنم.
بازدید دیروز: 1 کل بازدید :77232